اندر احوالات من در دی ماه 91
ما هر چند وقت یک بار غیبمون میزنه.
چون میدونستم آخر هفته نیستیم چندتا پست جدید گذاشتم برای این چند روز.
جونم براتون بگه که بابایی بالاخره امتحانشو داد واز تهران اومد .این دو سه روز اول هفته هم
ما خون ی مامان فاطمه بودیم.روز سه شنبه اومدیم خونمون .روز چهارشنبه هم خاله جون
قرار بود برای این چند روز تعطیلی از تهران بیان خونه ی مامان فاطمه.
خلاصه ما هم چهارشنبه شب رفتیم اونجا.خاله سعیده اینا هم بودن.این دو سه روز خیلی
خوب بود وخوش گذشت.مخصوصا تو که اونجا حسابی سرگرم بودی وحدیثه ومهدیه (دختر
خاله ها )باهات بازی میکردند.
راستی یه خبر ...
امروز بدون این که کسی یادت بده شروع کردی به دست زدن وبعد که بهت میگفتیم دست
دسی دستای خوشگلتو میزدی به هم ...کلی ذوق کردیم .بعدا یه عکس از دس دسیت
میزارم فعلا شکارش نکردم
متاسفانه دوربین یادم رفت ببرم وبا موبایل عکس انداختم...
این عکسها رو وقتی خاله جون اینا می خواستن برن خونه ی مامان فاطمه در دقیقه نود انداختیم