اندر احوالات من
جونم براتون بگه دیروز از صبح تا شب یه بند بارون اومد حمید هم دیروز براش وقت آتلیه گرفته بودیم که باعمه ببریمش واون هم باران و بیاره . عمه جون سمیه هم زنگ زد که چیکار میکنی میری یا نه منم گفتم بعدا بهت رنگ میزنم. زنگ زدم به خاله سعیده گفت من خونه ی مامان فاطمه هستم (آخه مامان وبابادیروز مسافر بودن برا ی مشهد)گفت الان بارون داره نم نم میاد حاضر شو تا میام باهم می بریمش.به سمیه جون هم زنگ زدم گفتم من میرم تو هم بیا.خلاصه سه تایی راه افتادیم همچین که رسیدیم وسط راه بارون شدیدتر شد. دیگه اینکه با اعمال شاقه خودمون رو رسوندیم از اونجاهم شوشو عمه مارو باماشین رسوند خونه عکسها که آماده شد براتون میزارم. دیروز تو...