حمیدکوچولوحمیدکوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

حمید کوچولوی عزیزم

مروارید کوچولوی من

سلام بر همگی من بایک هفته تاخیر اومدم.چند روزی خونه نبودیم.   اول یه خبر خوب ٤شنبه اولین دندون حمید رویت شد . مبارک باشه عزیزم آخ اونم چه دندونی باهمون   دندون تازه جوونه زده امروز . . .   . انگشت مامانیو گاز میگرفتی چقدر هم تیزه ماشالا این چند وقت خیلی اخلاقت عوض شده شبا میخوابی تاساعت ٤ صبح ازاون ساعتم بیداری تا٧.کلافمون کردی .برای خوابوندنت مکافات داریم شایدازدندوناته شایدم نه.به هر حال یه کم نق نقو شدی جیغ حیغو ...
26 آذر 1391

چی بگم...

حمیدی ما روز به روز داره شیطنتاش بیشترو پیشرفته ترو جدیدتر میشه تازگیها ازبس بارورویک میزنه به پایه های میز تلویزیون یه کوچولو رنگشو پرونده فعلا که با دستمال دورشو بستیم عاشق سیم هست.توخونه ی ما یه چیزی که خیلی فراونه سیمه.   ...
19 آذر 1391

حمید و همچنان شیطنت

حالا دیگه هر چیز جدیدی که میبینه سریع میره طرفش امروز داشتم لباس پهن میکردم که با سرعت تمام بارورویک اومد وچسبید به لباسهاو میمالید به صورتش میله های رخت آویزو گرفته بود تکون میداد خلاصه یک ساعت با اون ور میرفت .بعدش رفت طرف جارو برقی یه چند دقیقه ای با اون مشغول شد چون سوار رورویک بودی دستت خیلی بهش تسلط نداشت هههههه. بعد رفتی سراغ بخاری که من تو اتاق بودم تا اومدم بیام پیشت یه لحظه دستت رو زدی بهش وعقب کشیدی آماده شدی که گریه کنی که از تو رورویک دراوردمت  خلاصه خیلی باید حواسم بهت باشه کم کم داری شیطون میشی اینم اسناد موجود... شیطون که نیستم میخوام ببینم تمیز شستی مامانی ...
13 آذر 1391

حمید وشیطنت هاش

تواین پست میخوام از کارهای حمید والبته از شیطنت هاش براتون بگم از وقتی که وارد ٧ماه شدی جنب وجوشت بیشتر شده تو آشپزخونه که میری با روروِیک همش این ور و اون ور میری هر چی رو که میبینی دوست داری بهش دست بزنی نمونش تو عکسات هست عاشق کیسه فریزر هستی از صداش خوشت میاد وقتی اسپند دود میکنم کلی ذوق میکنی ودستاتو میاری طرف بالا که دودارو بگیری سوپ میکس شده رو از فرنی بیشتر دوست داری آخر سر هم قاشق ومیگیری باهاش بازی میکنی وقتی بابایی پرتت میکنه بالا غش غش میخندی خیلی خیلی ذوق میکنی البته من میگم خطرناکه    با خودت حرف میزنی البته به زبون خودت مثل...   هاهاها....اواواواوا...ااااا...
11 آذر 1391

محرم واین چند روز

جونم براتون بگه که این چند روز سرمون یکم شلوغ بود خاله جون از تهران اومده بودند خونه ی مامان فاطمه وما هم چند روزی اونجا بودیم روز پنجشنبه تصمیم گرفتم برم برای حمید لباس حضرت علی اصغر بگیرم . رفتم خیابون و یه دست لباس سایز یک به همراه یه بسته بیسکویت شکلاتی که نذر حمید کردم اگه خدا قسمت کنه هر سال  محرم بین بچه ها تقسیم کنم. اون روز عمه جون سمیه گوسفند نذرداشت وماهم شب خونه ی اونا بودیم. خلاصه اینکه فردای همون روز ٨ محرم بابایی ساعت ٩ ما رو با مادر جون برد مصلی که در همایش شیر خواران حسینی شرکت کنیم. عکسها در ادامه ی مطلب...     خونه ی عمه سمیه وباران تو اتاقش.. علی اصغر کوچول...
7 آذر 1391