حمیدکوچولوحمیدکوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

حمید کوچولوی عزیزم

سومین مروارید و...

  سلام به دوست جونام...چند روزی هست که سومین دندون حمید کوچولو یه کوچولو دراومده... خیلی بامزست  اما از دیروز دندون پایینیشو یکی دوبار به هم سایید که دل آدم یه جوری میشه.سیب خیلی دوست داری وبا دندونتم مثل   سنجاب خورد میکنی هر چیشو که بتونی قورت میدی مابقی رو بیرون میریزی ایشالا این دندونتم بی درد سر کامل دربیاد   راستی یادم رفت ما چند روزی نبودیم دلیل تاخیرمون این بود که  پدر بزرگ ومامان فاطمه به سفر حج رفتند وما شب پنجشنبه اونارو بدرقه کردیم خلاصه جاشون خیلی خالیه. دوست داشتم من هم با اونا بودم. البته ناگفته نمونه که من وبابایی سال هشتادو هشت به خانه ی  خدامشرف شدیم جنابعالی اون موقع نبودی ایشا...
23 بهمن 1391

حمیدو نی نی وبلاگ

یه روز خیلی کلافم کرده بودی همش میخواستی بیای بغل منم گذاشتمت روی میزکنار لب تاب...انقدر کوبیدی تو سر این  لب تاب بدبخت که هنگ کرده بودو رو صفحه نی نی وبلاگ مونده بود.   راستی توپست قبلی یادم رفت بگم علاقه شدیدی داری به تبلیغ کرم حلزون نمیدونم چرا؟ولی اگه شدیدا مشغول بازی هم باشی به محض اینکه صداشو بشنوی میری طرف تلویزیون ومیخ میشی.قربونش...   دور دندون موشیات بگردم...                 خب دیگه بسه حالا باید ببندمش...آهان بستمش.     اینجا مامانی برام آهنگ عمو پورنگ و گذاشته دارم گوش میکنم ...
16 بهمن 1391

حمید میزبان

سلام به همه..   دیروز ماکلی سرمون شلوغ بود .نزدیک ظهر بود که خاله سعیده با محمدصالح یه سراومدن   خونمون که به اصرارمامان موندن .خاله هم رفت دنبال ستایش واونو از مدرسه آورد.خلاصه   تا بعداظهر اینجا بودند.ساعت حدودا 4 بود که عمه جون سمیه و باران با مادر جون وخاله زهرا   بادخترش پریا(دختر دایی بابا)اومدن خونه ی ما.   خاله سعیده که همون موقع رفتند خونشون خاله زهرا هم تا غروب اونجا بود وعمه ومادر جون   هم به اصرار مامانی شام موندند.   خلاصه دیروز روز مهمونی که نه روز میزبانی بود... چون مامانی غافلگیر شده بود دیگه فرصت نکرد   از من ومهمون کوچولوها عکس بندازه. ج...
10 بهمن 1391

حمید کوچولودربهمن ماه 91

این روزا مامانی کمتر فرصت می کنه که بیاد وبرات مطلب بنویسه. هرموقع هم میشینم پشت میز سینه خیز میای طرفم گریه که منم بغل کن.   چند روز بود همش نق میزدی که خدا رو شکر بهتر شدی.   صبحها یک روز در میون بهت زرده تخم مرغ میدم .دوست داری   غذاهاتم طبق برنامه غذایی که دادن برات درست میکنم .گوشت چرخ کردرو که قلقلی میکنم   وبا گوجه وسیب زمینی میپزم اونم نسبت به غذاهای دیگه بیشتر میخوری.   روزی یه دونه خرما هستشو در میارم وپوستشم میکنم بهت میدم.و تو هم نوش جان میکنی.   کم کم نشستناتم داره بهتر میشه ...تنبل   چهار دست و پا هم که نمیری مثل قورباغه میپری البته روی دستها وزانوهات می ای...
7 بهمن 1391

هویج کوچولو

  بلاخره باکلی همت  حمید خان امروز  حمام کرد ولباسهای سایز ٢   نی نی سان روپوشید البته خیلی زود تر از این ها هم میتونستی بپوشی   منتها مامانی فکر میکرد هنوز بهت بزرگه.پس سایز یک خداحافظ...                         ...
6 بهمن 1391

ماهگرد 8وآغاز 9ماهگی

هرروز که میگذرره بیشترتودل بروتر میشی امروزم وارد ٩ماه شدی خوشگلم مبارک باشه عزیزم   اینجا مامانم یه کم بهم سمنو داد ازمزش خوشم اومده مامان جون دوربین وبده به من   اگه گفتید به چی زل زدم...   داشتم اخبارمیدیدم دیگه مامان :داشتم به کارام میرسیدم دیدم خبری ازت نیست رفتم یواشکی نگاهت کردم دیدم زل زدی به tv اونم اخبار..ههههه خیلی وقتها همین جوری میشی خوبه ولی از نزدیک نه ...
27 دی 1391

نی نی وبلاگ تولدت مبارک...

من میخوام از طرف خودم وپسر کوچولوم حمید تولد ٢ سالگی   نی نی بلاگ رو بهش تبریک بگیم...   البته ببخش که دیر شده.خوب ماهی و هر وقت از آب بگیری میمیره.........نه شوخی کردم تازست ( قابل توجه اونایی که میگن چرا اینقدر دیر... خوب مادیر فهمیدیم) نی نی وبلاگ تولدت مبارک       اینها شمع های تولد توست   اینم کیک تولدت     اینم یه شام خوشمزه   هدیه ما به تو... نی نی وبلاگ   نی نی وبلاگ عزیز ازت ممنونم که باعث شدی خواهر وبرادرهای زیادی اینجا پیدا کنم...   ( تقدیم به خانواده بزرگ نی ...
25 دی 1391

اندر احوالات من در دی ماه 91

ما هر چند وقت یک بار غیبمون میزنه. چون میدونستم آخر هفته نیستیم چندتا پست جدید گذاشتم برای این چند روز. جونم براتون بگه که بابایی بالاخره امتحانشو داد واز تهران اومد .این دو سه روز اول هفته هم ما خون ی مامان فاطمه بودیم.روز سه شنبه اومدیم خونمون .روز چهارشنبه هم خاله جون قرار بود برای این چند روز تعطیلی از تهران بیان خونه ی مامان فاطمه. خلاصه ما هم چهارشنبه شب رفتیم اونجا.خاله سعیده اینا هم بودن.این دو سه روز خیلی خوب بود وخوش گذشت.مخصوصا تو که اونجا حسابی سرگرم بودی وحدیثه ومهدیه (دختر  خاله ها )باهات بازی میکردند.    راستی یه خبر ... امروز  بدون این که کسی یادت بده شروع کردی ب...
23 دی 1391