حمیدکوچولوحمیدکوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

حمید کوچولوی عزیزم

این چند روز

حمید کوچولو جمعه ظهرآماده شد که بره خونه ی مامان فاطمه.ناهار اونجا بودیم وبعداظهرهم رفتیم جشن عقددختر عموی بابایی.خوشبختانه این سری خیلی گریه نکرد درکل بد نبود   اینجا حمید می خواست  آماده بشه بره مهمونی. ...
28 آبان 1391

تولد ستایش

دیروز رفتیم خونه ی خاله سعیده .برای ستایش جون یه تولد کوچولو گرفته بود.به محض ورودمون حمید خوابش بردوبعد یک ساعت بیدار شد. این کادوی حمید کوچولو بود برای ستایش اینم محمد صالح داداش ستایش که همش میگفت من کیک پت ومت میخوام ...
28 آبان 1391

سلام سلام

سلام من امروز اومدم با خبر های جدید البته این رو بگم چون امروز خونه ی مادرجونینا هستیم دسترسی به  لپ تاپ خودم رو ندارم ومجبورم باتب لت بابایی بنویسم  به خاطر همین از نمایش عکس معذورم ایشالا تو پست بعدی. جونم براتون بگه که دیروز رفتیم خونه ی عمه جون  سمیه تولد باران جون بود البته تولدش 20آبان بود اما به دلیل اینکه عمه شاغل هست  دیروز برگزار شد خیلی خیلی خوش گذشت جای شما خالی بود عکسهاشو بعدا براتون میذارم حالا تابابانیومده وتب لتو ازمانگرفته برم  چون تا خونه باشه از پای کامپیوتر تکون نمیخوره بیچاره مامانی . به اقتضای شغلش که هیچی درسم میخونه که هیچی علاقش همه ی مارو کلافه کرده این هووی مامان(کامپیوتر.تب لت و.......
28 آبان 1391

تولد باران

  امروز میخوام عکسهای تولد باران خانم رو بزارم.خیلی شلوغ نبود مراسم طبقه پایین خونشون برگزار شدتا بچه ها هر چقدر دلشون میخواد بریز وبپاش کنند.   اینم باران گلی     قسمتی ازمهمانها پریا خانم دختر خاله زهرا     اقا رسول وبهار خانم       حمید کوچولو که اول خواب بود   کیک تولد ژله هایی که مامانی حمید به کمک عمه سمیه درست کردند       بشقابهای مخصوص کیک   هدایا کادوی حمید هم یه سه چرخه بود که باران کلی خو...
28 آبان 1391

اندر احوالات من

جونم براتون بگه دیروز از صبح تا شب یه بند بارون اومد حمید هم دیروز براش وقت آتلیه گرفته بودیم که باعمه ببریمش واون هم باران و بیاره . عمه جون سمیه هم زنگ زد که چیکار میکنی میری یا نه منم گفتم بعدا بهت رنگ میزنم. زنگ زدم به خاله سعیده گفت من خونه ی مامان فاطمه هستم (آخه مامان وبابادیروز مسافر بودن برا ی مشهد)گفت الان بارون داره نم نم میاد حاضر شو تا میام باهم می بریمش.به سمیه جون هم زنگ زدم گفتم من میرم تو هم بیا.خلاصه سه تایی راه افتادیم همچین که رسیدیم وسط راه بارون شدیدتر شد. دیگه اینکه با اعمال شاقه خودمون رو رسوندیم از اونجاهم شوشو عمه مارو باماشین رسوند خونه عکسها که آماده شد براتون میزارم. دیروز تو...
28 آبان 1391