حمیدکوچولوحمیدکوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

حمید کوچولوی عزیزم

دومین مروارید کوچولو

دیروز دومین دندون حمید رویت شد البته سفیدیش یه کم پیداست   تازه دیروزم تورورئکت بودی اومدم نزدیکت نشستم دستمو گرفتی و گاز کوچولو...     راستی پنجشنبه یکم شله زرد پختم به عمه جون گفته بودم که براش درست میکنم جنابعالی هم شله زرد خیلی دوست داریداینم عکسش   ...
10 دی 1391

حمید وبازی های جدیدش

  یه روزخونه ی مادر جون که بودیم باران هم اومد اونجا یه عروسک اورده بود که خودش بهش میگفت لی لا .انقدر به اون عروسک ذوق میکردی که نگو اما باران جیغ ودادکه نه لی لامن.خلاصه یه روز خونمون این عروسک رو بهت دادم تا باهاش بازی کنی اولش که میخوردیش بعد هم پاپیونشو کندی ولباسشو دراوردی پستونکشو کندی در آخرهم پرتش کردی یه گوشه ههههههه   برای دیدن عکسها برو به ادامه مطلب...   تازه یه روزم خوابوندمت رفتم توی آشپزخونه بعد چند دقیقه بیدار شدی منم محلت نگذاشتم دیدم خبری ازگریه نشد از توی آشپزخونه نگاه کردم دیدم لب تاب وکه ازروی میز گذاشتم زمین یادم رفت بزارم سر جاش آقا هم رفته سروق...
6 دی 1391

یلدای 91 البته باتاخیر

روز پنجشنبه صبح ستایش دختر خاله اومد خونمون تا غروب اونجا بود وهمون شب که به اصطلاح شب یلدابود ما خونه ی عمه جون سمیه مهمون بودیم .خلاصه از اون روز تا به دیروز ما خونه ی مادر جون تشریفمونو داشتیم تا به الان که در خدمت شما هستیم این بود ماجرای تاخیر ما...   عکسهای شب یلدا البته باران خانم مگه میزاشت   حمید تو بغل باباش... حمید وباران تواستخر بادی...     اینجا خونه ی مادر جون موقع غذا دادن به حمید قاشق به دهن گوشی به دست...     اینجا هم موقع صبحانه داشتم بهت زرده تخم مرغ میدادم که یه دفعه حمله کردی به به سفره ویه تیکه ن...
4 دی 1391

مهمونی دیروز ومیزبان ...حمیدجون

دیروز صبح خاله زهرا دختردایی بابایی به اتفاق دختر کوچولوش پریا جون که ٥/٢ ماه از تو بزرگتره   اومدن خونه ی ماوتاشب مهمون مابودند.پریا که تو بدو ورودش بینیشو جمع میکرد میشد مثل   موش مامانش میگفت ...   هرکسی رو که برای بار اول میبینه برای اینکه باهاش ارتباط برقرار کنه این کارو انجام میده   حمیدم که اولش ماتش برده بود بعدشم تا پریا بهش دست میزد ازذوقش جیغ میزد اونم میترسید   و عقب نشینی میکرد   عکسهای حمید وپریا در ادامه ی مطلب...                           &nbs...
28 آذر 1391

مروارید کوچولوی من

سلام بر همگی من بایک هفته تاخیر اومدم.چند روزی خونه نبودیم.   اول یه خبر خوب ٤شنبه اولین دندون حمید رویت شد . مبارک باشه عزیزم آخ اونم چه دندونی باهمون   دندون تازه جوونه زده امروز . . .   . انگشت مامانیو گاز میگرفتی چقدر هم تیزه ماشالا این چند وقت خیلی اخلاقت عوض شده شبا میخوابی تاساعت ٤ صبح ازاون ساعتم بیداری تا٧.کلافمون کردی .برای خوابوندنت مکافات داریم شایدازدندوناته شایدم نه.به هر حال یه کم نق نقو شدی جیغ حیغو ...
26 آذر 1391

چی بگم...

حمیدی ما روز به روز داره شیطنتاش بیشترو پیشرفته ترو جدیدتر میشه تازگیها ازبس بارورویک میزنه به پایه های میز تلویزیون یه کوچولو رنگشو پرونده فعلا که با دستمال دورشو بستیم عاشق سیم هست.توخونه ی ما یه چیزی که خیلی فراونه سیمه.   ...
19 آذر 1391