حمیدکوچولوحمیدکوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

حمید کوچولوی عزیزم

اندر احوالات من در دی ماه 91

ما هر چند وقت یک بار غیبمون میزنه. چون میدونستم آخر هفته نیستیم چندتا پست جدید گذاشتم برای این چند روز. جونم براتون بگه که بابایی بالاخره امتحانشو داد واز تهران اومد .این دو سه روز اول هفته هم ما خون ی مامان فاطمه بودیم.روز سه شنبه اومدیم خونمون .روز چهارشنبه هم خاله جون قرار بود برای این چند روز تعطیلی از تهران بیان خونه ی مامان فاطمه. خلاصه ما هم چهارشنبه شب رفتیم اونجا.خاله سعیده اینا هم بودن.این دو سه روز خیلی خوب بود وخوش گذشت.مخصوصا تو که اونجا حسابی سرگرم بودی وحدیثه ومهدیه (دختر  خاله ها )باهات بازی میکردند.    راستی یه خبر ... امروز  بدون این که کسی یادت بده شروع کردی ب...
23 دی 1391

عکسهای آتلیه 91

بلاخره عکسها بعد از یک ماه و خورده ای آماده شد   اما چون فایل عکسها با طراحی بهمون ندادن مجبورشدیم از روی عکس   عکس بندازیم هههههه به خاطر همین زیاد کیفیت ندارن           اینم یه عکس یادگاری با باران جون ...
16 دی 1391

اولین نشستن

سلام به همگی.. این روزا علاوه بر سینه خیز رفتن یاد گرفتی که بدون کمک یه کمی بشینی البته یه چند باری تاپی افتادی ولی بالاخره که چی باید یاد بگیری   برای دیدن عکسها برید به ادامه مطلب... راستی خاله جون ببین لباسی که برام خریده بودی الان بهم اندازست         اینجام مامانم کیف دوربین رو داد بهم تا باهاش بازی کنم از علاقه ام بگم که سیم روخیلی دوست دارم  سیم تلفن رو میگیرم می کشم   کابل دوربینم دوست دارم .مامانم شاکیه که چرا تو خونمون انقدر سیم هست کلا تو خونه ی ما چیزی که به وفور پیدا میشه سیم کابل و.... چیه مامان؟ می...
16 دی 1391

حمید وبازی های جدید 2

سلام به دوستای خوبم بلاخره مااومدیم ولی هنوزبابا امتحانش تموم نشده    (امتحانی نداده که تموم بشه )وهمچنان در قرنطینه هستیم.   این روزها من شیطونیهام بیشترشده ومدلاش هم تغییرکرده   حالا بیایید خودتون میفهمید...   اینجا مامانم برای اولین بار این ماشین ورو بهم داد که باهاش بازی کنم که یه دفعه انگشتم رفت لای چرخش.   اینجا هم به محض اینکه مامانم بازش کرد واز اتاق رفت بیرون منم رفتم سمتش که ببینم چیه ؟   فکر کنم خلاب شده   مامانم رسید گفت داری چکار میکنی منم گفتم الان میام دوربین و ازت میگیرم   اهان نزد...
15 دی 1391

این چندروز

سلام به همگی ... دوستان با توجه به فصل امتحانات واینکه بابایی حمیدهم مشغول درس وامتحاناتش هست   ونیاز مبرم به کامپیوتر داره از نوشتن پست جدید معذورم ایشالا چند روز دیگه میام خدمتتون ...
13 دی 1391

دومین مروارید کوچولو

دیروز دومین دندون حمید رویت شد البته سفیدیش یه کم پیداست   تازه دیروزم تورورئکت بودی اومدم نزدیکت نشستم دستمو گرفتی و گاز کوچولو...     راستی پنجشنبه یکم شله زرد پختم به عمه جون گفته بودم که براش درست میکنم جنابعالی هم شله زرد خیلی دوست داریداینم عکسش   ...
10 دی 1391

حمید وبازی های جدیدش

  یه روزخونه ی مادر جون که بودیم باران هم اومد اونجا یه عروسک اورده بود که خودش بهش میگفت لی لا .انقدر به اون عروسک ذوق میکردی که نگو اما باران جیغ ودادکه نه لی لامن.خلاصه یه روز خونمون این عروسک رو بهت دادم تا باهاش بازی کنی اولش که میخوردیش بعد هم پاپیونشو کندی ولباسشو دراوردی پستونکشو کندی در آخرهم پرتش کردی یه گوشه ههههههه   برای دیدن عکسها برو به ادامه مطلب...   تازه یه روزم خوابوندمت رفتم توی آشپزخونه بعد چند دقیقه بیدار شدی منم محلت نگذاشتم دیدم خبری ازگریه نشد از توی آشپزخونه نگاه کردم دیدم لب تاب وکه ازروی میز گذاشتم زمین یادم رفت بزارم سر جاش آقا هم رفته سروق...
6 دی 1391